حوالی خدا

وبلاگ حوالی خدا وابسته به مرکز آفرینش های فرهنگی صابرین (پوستر ها تولیدی می باشد)
  • حوالی خدا

    وبلاگ حوالی خدا وابسته به مرکز آفرینش های فرهنگی صابرین (پوستر ها تولیدی می باشد)

مشخصات بلاگ

وبلاگ حوالی خدا وابسته به مرکز آفرینش های فرهنگی صابرین (پوستر ها تولیدی می باشد)

آخرین نظرات
  • ۲۹ آذر ۹۹، ۱۹:۵۶ - تری سدیم سیترات
    مبارکه
  • ۲۹ آذر ۹۹، ۱۸:۲۰ - هونیا موتور
    عالی

۲۹۸ مطلب با موضوع «عکس نوشته» ثبت شده است

عکس نوشته شهدا هفته دفاع مقدس طراحی شده توسط مرکز آفرینش های فرهنگی صابرین

تابوت شهیــــــد که آمد

مادر کفن را باز کرد، فرزند دلبندش سَر در بدن نداشت

خندید و گفت:

قول داده بیاید و آمد، پسرم همیشه سَرش می رفت، قولش نمی رفت، مثل الان...”

31 شهریور آغاز هفته دفاع مقدس گرامی باد.

 

دانلود عکس با کیفیت بالا

عکس نوشته شهدایی (هفته دفاع مقدس) طراحی شده توسط مرکز آفرینش های فرهنگی صابرین

به نام خدا

من می خواهم در آینده شهید بشوم

برای اینکه...  

معلـــــم که خنـده اش گرفتــــــه بود پرید وسط حرف مهـــــــدی

و گفت: ببین مهـــــــدی جان موضـــــــوع انشاء این بــــود که

در آینده می خواهید چکاره شوید، باید در مورد یک شغـــل

یا یک کار توضیج می دادی. مثلا پدر خودت چه کاره ست؟

 آقا اجازه...؟

شهیــــــد شده...”

 

دانلود عکس با کیفیت بالا

عکس نوشته ویژه هفته دفاع مقدس طراحی شده توسط مرکز آفرینش های فرهنگی صابرین 

راستی...

آن پیرزنِ تنهایی

که توی کوچه ی ما

همیشه ی خدا از لای در

 چشم به راهِ پسرش بود

مُرد...

هفته دفاع مقدس گرامی باد.

عکس نوشته هفته دفاع مقدس طراحی شده توسط مرکز آفرینش های فرهنگی صابرین

اَلسَّـــــــلامُ عَلَى الْمُحـــتَسِبِ الصَّـــــــابِرِ

سلام بر کسى که مصائبـــــش را به حساب خــــــدا  گُذارد و شکیبــا بود

کم حرف می زد. دو تا پسرش شهید شده بودند.

ازش پرسیــدم «چند سالتــــــه مادر جـــــان؟»

گفت :«هـــــزار سال» خندیـــــــدم.

صـــداش می لرزید، گفت: «شوخی نمی کنم.

اندازه هــــــــزار سال به مـــــن سخت گذشتــــــــه...»

منبع دعا: زیارت ناحیه مقدسه 

 

دانلود عکس با کیفیت بالا

عکس نوشته شهادت حضرت رقیه (س) طراحی شده توسط مرکز آفرینش های فرهنگی صابرین

سَرِ بریده را بغل کرده بود و می گفت: پدرجــان کی تو را با خونت رنگی کرده؟

کی رگ های گردنت را بریده؟ کی من را در بچگی یتیــم کرده؟

کی این یتیم را بزرگ می کند؟

کی به داد این زن های بدون پوشش و اسیر می رسد؟

کی به چشم های خیــــس ما توجهی می کند؟

پدر جـان ما که بعد از تو کسی را نداریم.

ای کاش من فــــدای تو می شـدم.

ای کاش من جای تو کشتـــــه می شدم.

ای کاش قبل از این کور می شدم و تو را در این حال نمی دیدم...

از وقتی رقیه سَرِ پدرش را بغل کرده بود، آرام شده بود، آرامِ آرام...

زینب ســــــلام الله علیها رفت سراغش و دید آرامــــــش در چشــم های دخترک موج می زند...

حسین علیه السلام رقیـه را برده بود...

منبع: کتاب قصه کربلا، مهدی قزلی 

 

دانلود عکس با کیفیت بالا

عکس نوشته شهادت حضرت امام سجاد (علیه السلام) طراحی شده توسط مرکز آفرینش های فرهنگی صابرین

روایت دوم: دیر فهمیده بود

سر قبر نشسته ام و اشک هایم بی اختیار می چکد و صورتم را خیس می کند.

با اینکه دو هفته از شهادت امام گذشته، ولی هنوز باورم نمی شود او دیگر کنارمان نیست.

نمی توانم نبودنش را باور کنم. ماه امشب کامل است و نورش را مستقیم روی قبر امام و روی سر من می پاشد.

گویی تمام نورش را یک جا روی قبر امام انداخته؛ زیرا فقط قبر امام است که بین قبرهای دیگر این قدر روشن است و می درخشد.

توی عالم خودم هستم که کسی را کنارم احساس می کنم. نگاهش می کنم.

قیافه اش خیلی آشناست. ذهنم می رود به آخرین شب جمعه ای که با امام به در خانه این مرد رفتیم و کمکش کردیم.

مرد خودش را روی قبر می اندازد و های های زار می زند. وقتی کمی آرام تر می شود،

از بین حرف های نصفه نیمه اش می شنوم که خطاب به امام می گوید:

مرا ببخش پسرعمو! من چه می دانستم کسی که همیشه به من و خانواده ام کمک می کند،

تو هستی. ... من احمق فکر می کردم تو ما را به حال خودمان رها کردی و به فکر زندگی خودت هستی. ...

مرا ببخش!. .. چقدر دیر متوجه شدم. ...

مرد آن قدر در حال و هوای خودش است که اصلاً توجهی به من ندارد. بلند می شوم.

بهتر است تنهایش بگذارم تا کمی با امام درد دل کند و بار گناهش را سبک تر سازد.

منبع: داستان های بحارالانوار، جلد 9، صفحه 118

 

دانلود عکس با کیفیت بالا

عکس نوشته ویژه شهادت امام سجاد (علیه السلام) طراحی شده توسط مرکز آفرینش های فرهنگی صابرین

روایت اول: مردِ قدر نشناس

داشتیم کم کم آمده خواب می شدیم که دیدم علی بن الحسین دارد آماده می شود از خانه بیرون برود.

یعنی این موقع شب کجا می خواست برود؟ کمی که فکر کردم، حدس زدم قصد دارد کجا برود.

یادم افتاد امشب شب جمعه است. مقداری پول برمی دارد و کمی هم آرد.

من هم آماده می شوم و می گویم: من هم با شما می آیم.

صورت هامان را می پوشانیم و از خانه خارج می شویم. کوچه ها خلوت است و تاریکی همه جا را پرکرده.

هنوز شب به نیمه نرسیده، ولی مردم به خانه هاشان رفته اند. صدای زوزه سگ ها از دور و نزدیک به گوش می رسد.

ماه بالای سرمان می درخشد و راه مان را روشن می کند.

جلو در خانه رنگ و رو رفته ای می رسیم. امام دور و برش را نگاه می کند و بعد درمی زند.

پسر عموی امام در را باز می کند و با دیدن ما لبخند بر صورت لاغر و نحیفش می نشیند.

امام با او دست می دهد و بعد پول ها را توی دستش می گذارد. من هم کیسه آردی را که برداشته بودیم، به او می دهم.

او می گوید: امشب کمی دیرتر آمدید. خیلی وقت است منتظر شما هستم.

بعد از امام تشکر می کند و می گوید: ای مرد نیکوکار! خدا به تو خیر دهد!

تو که یک غریبه هستی، به ما کمک می کنی،

ولی پسر عمویم علی بن حسین با اینکه ادعای امامت می کند و حال و روز ما را می داند،

باز خبری از حال ما نمی گیرد. خدا به او خیر ندهد!

نمی دانم در برابر یاوه های این مرد چه بگویم. رنگم عوض می شود و دندان هایم را از خشم روی هم می فشارم.

امام که متوجه حالم می شود، دستم را آرام فشار می دهد؛ مبادا چیزی بگویم.

مرد باز از امام تشکر می کند و بعد در را می بندد.

همان گونه که توی کوچه های تاریک قدم می زنیم،

به این فکر می کنم که چرا امام به این مرد خودخواه و قدرنشناس کمک می کند.

منبع: داستان های بحارالانوار، جلد 9، صفحه 118

 

دانلود عکس با کیفیت بالا

عکس نوشته شهادت امام سجاد (علیه السلام) طراحی شده توسط مرکز آفرینش های فرهنگی صابرین

دلِ پاک مردهای جذامی

امام سجاد ( علیه السلام) به تنهایی گام بر می‏ داشت.

آدم ‏های زیادی، در رفت و آمد بودند.

در راه امام،جمعی از فقیران جذامی نشسته بودند.

هرکس که آن‏ها را می دیدید، زود راهش را کج می ‏کرد، تا با آن‏ها برخورد نکند.

جذامی‏ ها، گرفته و غمگین دورتا دور هم جمع شده بودند.

آن‏ها خاموش بودند و آن‏قدر فقیر، که نان خالی هم گیرشان نیامده بود.

مردم می‏ گفتند: «با آن‏ها نباید معامله کرد. به آن‏ها نباید چیزی داد. بیماری آن‏ها خطرناک است.

آن‏ها باید زودتر بمیرند تا مرضشان ریشه‏ کن شود!»

امام سجاد ( علیه السلام) تا جذامی‏ ها را دید، فکر فرورفت. آن‏ها با چشمهانی غم‏ آلود نگاهش کردند.

امام کمی که رد شد، ایستاد و با خودش گفت: «خداوند متکبران را دوست ندارد!»

دیگر حرکت نکرد . احساس می‏ کرد اگر به آن‏ها محل نگذارد و پای درد دلشان ننشیند، تکبر کرده است.

زود برگشت و به آن‏ها سلام کرد. بعد با خوشرویی کنارشان نشست.

آن‏ها با خوشحالی زیاد دور امام نشستند و با نگاهی پر از شوق به او نگریستند.

برای آن‏ها باورش سخت ‏بود که مردی کنارشان بنشیند و با آن‏ها حرف بزند.

حضرت بعد از کمی صحبت، به آن‏ها گفت: من اکنون روزه هستم!

اما آن‏ها گرسنه بودند و وقت‏ خوردن غذا بود.

امام روزه مستحبی داشت و نمی‏ توانست در آنجا برایشان غذایی فراهم کند.

او فوری برخاست و همگی آن‏ها را به خانه ی خود دعوت کرد.

آن‏ها با شوق زیاد همراهش راه افتادند و به خانه‏ اش رفتند.

مردم سر راه از کار امام و دیدن آن‏ها تعجب کرده بودند.

امام به خدمتکار خود دستور داد غذای لذیذ و زیادی برای آن‏ها آماده کند.

غذا که آماده شد، امام ظرف‏ های پر را یکی یکی جلوی مردان جذامی گذاشت.

آن‏ها با لذت و اشتها همه غذاها را خوردند. دقایقی بعد امام یک کیسه کوچک پر از پول آورد.

در میان آن‏ها نشست و در مقابل هرکدام مقداری پول گذاشت.

آن‏ها هیجان زده شدند. امام سجاد ( علیه السلام) با مهربانی از آن‏ها دل‏جویی کرد.

بعد از آن‏ها خواست ‏باز هم به خانه ‏اش بروند.

چند نفر از همسایه‏ ها که با تعجب پشت در خانه‏ ی امام ایستاده بودند، مشغول حرف زدن شدند.

یکی‏شان گفت: «راستی که‏» علی بن حسین «چه جرئتی دارد؟»

آن دیگری گفت: «آیا نمی‏ داند که آن‏ها بیماران مردنی هستند و هیچ فایده ‏ای ندارند.»

سومی هم گفت: «خدا به خیر بگذراند. من که از دیدن آن‏ها وحشت می‏ کنم!»

اما امام سجاد ( علیه السلام) به چیزی دیگری می ‏اندیشید.

به دل پاک مردهای جذامی که پر از حرف بود،

پر از غصه و پر از مهربانی ...

نویسنده: فرازهایی برجسته از سیره امامان، جلد ۲ صفحه ۳۰۵

 

دانلود عکس با کیفیت بالا