حوالی خدا

وبلاگ حوالی خدا وابسته به مرکز آفرینش های فرهنگی صابرین (پوستر ها تولیدی می باشد)
  • حوالی خدا

    وبلاگ حوالی خدا وابسته به مرکز آفرینش های فرهنگی صابرین (پوستر ها تولیدی می باشد)

مشخصات بلاگ

وبلاگ حوالی خدا وابسته به مرکز آفرینش های فرهنگی صابرین (پوستر ها تولیدی می باشد)

آخرین نظرات
  • ۲۹ آذر ۹۹، ۱۹:۵۶ - تری سدیم سیترات
    مبارکه
  • ۲۹ آذر ۹۹، ۱۸:۲۰ - هونیا موتور
    عالی

۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «داستان های بحارالانوار» ثبت شده است

عکس نوشته شهادت حضرت امام سجاد (علیه السلام) طراحی شده توسط مرکز آفرینش های فرهنگی صابرین

روایت دوم: دیر فهمیده بود

سر قبر نشسته ام و اشک هایم بی اختیار می چکد و صورتم را خیس می کند.

با اینکه دو هفته از شهادت امام گذشته، ولی هنوز باورم نمی شود او دیگر کنارمان نیست.

نمی توانم نبودنش را باور کنم. ماه امشب کامل است و نورش را مستقیم روی قبر امام و روی سر من می پاشد.

گویی تمام نورش را یک جا روی قبر امام انداخته؛ زیرا فقط قبر امام است که بین قبرهای دیگر این قدر روشن است و می درخشد.

توی عالم خودم هستم که کسی را کنارم احساس می کنم. نگاهش می کنم.

قیافه اش خیلی آشناست. ذهنم می رود به آخرین شب جمعه ای که با امام به در خانه این مرد رفتیم و کمکش کردیم.

مرد خودش را روی قبر می اندازد و های های زار می زند. وقتی کمی آرام تر می شود،

از بین حرف های نصفه نیمه اش می شنوم که خطاب به امام می گوید:

مرا ببخش پسرعمو! من چه می دانستم کسی که همیشه به من و خانواده ام کمک می کند،

تو هستی. ... من احمق فکر می کردم تو ما را به حال خودمان رها کردی و به فکر زندگی خودت هستی. ...

مرا ببخش!. .. چقدر دیر متوجه شدم. ...

مرد آن قدر در حال و هوای خودش است که اصلاً توجهی به من ندارد. بلند می شوم.

بهتر است تنهایش بگذارم تا کمی با امام درد دل کند و بار گناهش را سبک تر سازد.

منبع: داستان های بحارالانوار، جلد 9، صفحه 118

 

دانلود عکس با کیفیت بالا

عکس نوشته ویژه شهادت امام سجاد (علیه السلام) طراحی شده توسط مرکز آفرینش های فرهنگی صابرین

روایت اول: مردِ قدر نشناس

داشتیم کم کم آمده خواب می شدیم که دیدم علی بن الحسین دارد آماده می شود از خانه بیرون برود.

یعنی این موقع شب کجا می خواست برود؟ کمی که فکر کردم، حدس زدم قصد دارد کجا برود.

یادم افتاد امشب شب جمعه است. مقداری پول برمی دارد و کمی هم آرد.

من هم آماده می شوم و می گویم: من هم با شما می آیم.

صورت هامان را می پوشانیم و از خانه خارج می شویم. کوچه ها خلوت است و تاریکی همه جا را پرکرده.

هنوز شب به نیمه نرسیده، ولی مردم به خانه هاشان رفته اند. صدای زوزه سگ ها از دور و نزدیک به گوش می رسد.

ماه بالای سرمان می درخشد و راه مان را روشن می کند.

جلو در خانه رنگ و رو رفته ای می رسیم. امام دور و برش را نگاه می کند و بعد درمی زند.

پسر عموی امام در را باز می کند و با دیدن ما لبخند بر صورت لاغر و نحیفش می نشیند.

امام با او دست می دهد و بعد پول ها را توی دستش می گذارد. من هم کیسه آردی را که برداشته بودیم، به او می دهم.

او می گوید: امشب کمی دیرتر آمدید. خیلی وقت است منتظر شما هستم.

بعد از امام تشکر می کند و می گوید: ای مرد نیکوکار! خدا به تو خیر دهد!

تو که یک غریبه هستی، به ما کمک می کنی،

ولی پسر عمویم علی بن حسین با اینکه ادعای امامت می کند و حال و روز ما را می داند،

باز خبری از حال ما نمی گیرد. خدا به او خیر ندهد!

نمی دانم در برابر یاوه های این مرد چه بگویم. رنگم عوض می شود و دندان هایم را از خشم روی هم می فشارم.

امام که متوجه حالم می شود، دستم را آرام فشار می دهد؛ مبادا چیزی بگویم.

مرد باز از امام تشکر می کند و بعد در را می بندد.

همان گونه که توی کوچه های تاریک قدم می زنیم،

به این فکر می کنم که چرا امام به این مرد خودخواه و قدرنشناس کمک می کند.

منبع: داستان های بحارالانوار، جلد 9، صفحه 118

 

دانلود عکس با کیفیت بالا