حوالی خدا

وبلاگ حوالی خدا وابسته به مرکز آفرینش های فرهنگی صابرین (پوستر ها تولیدی می باشد)
  • حوالی خدا

    وبلاگ حوالی خدا وابسته به مرکز آفرینش های فرهنگی صابرین (پوستر ها تولیدی می باشد)

مشخصات بلاگ

وبلاگ حوالی خدا وابسته به مرکز آفرینش های فرهنگی صابرین (پوستر ها تولیدی می باشد)

آخرین نظرات
  • ۲۹ آذر ۹۹، ۱۹:۵۶ - تری سدیم سیترات
    مبارکه
  • ۲۹ آذر ۹۹، ۱۸:۲۰ - هونیا موتور
    عالی

۴ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «حسین علیه السلام» ثبت شده است

عکس نوشته شهادت حضرت رقیه (س) طراحی شده توسط مرکز آفرینش های فرهنگی صابرین

سَرِ بریده را بغل کرده بود و می گفت: پدرجــان کی تو را با خونت رنگی کرده؟

کی رگ های گردنت را بریده؟ کی من را در بچگی یتیــم کرده؟

کی این یتیم را بزرگ می کند؟

کی به داد این زن های بدون پوشش و اسیر می رسد؟

کی به چشم های خیــــس ما توجهی می کند؟

پدر جـان ما که بعد از تو کسی را نداریم.

ای کاش من فــــدای تو می شـدم.

ای کاش من جای تو کشتـــــه می شدم.

ای کاش قبل از این کور می شدم و تو را در این حال نمی دیدم...

از وقتی رقیه سَرِ پدرش را بغل کرده بود، آرام شده بود، آرامِ آرام...

زینب ســــــلام الله علیها رفت سراغش و دید آرامــــــش در چشــم های دخترک موج می زند...

حسین علیه السلام رقیـه را برده بود...

منبع: کتاب قصه کربلا، مهدی قزلی 

 

دانلود عکس با کیفیت بالا

عکس نوشته شب چهارم محرم شب حُر ابن یزید ریاحی طراحی شده توسط مرکز آفرینش های فرهنگی صابرین

جنگ با دشمن حسین علیه السلام

و مولایش رخصت رفتن داد. چنان بر مرکب تاخت زد که گویی به دروازه بهشت می ‏تازد و خوف آن دارد که راه آسمان را به رویش ببندند.

لختی در برابر سپاه تبهکاران ایستاد:

«ای کوفیانِ مادر به عزا نشسته! ای خیانت پیشگان رسوا!

حسین را به خود خواندید و به یارای‏ اش امید دارید و اکنون دست از او کشیده و به رویش درآمده‏ اید؟! 

بر او چون ددان حلقه زده‏ اید و آب فرات را که یهود و نصارا و مجوس از آن می‏ نوشند

و سگان و خوکان در آن می‏ غلطند، بر او و خاندان پاکش حرام کرده ‏اید؟! 

چه بد حق محمد صلی‏ الله‏ علیه‏ و‏ آله را درباره فرزندان او به جای آوردید! خدای، در روز عطشناکی، سیرابتان نکند...!»

امّا باران تیرهاشان بر سرش فرود آمد. اندکی به سوی خیام حَرم عقب نشست و بار دیگر رجز خوان به سویشان حمله بُرد:

منم حُر جنگ‏آور صف شکن  ***  که راهست یارای بازوی من؟

به یاری فرزند خیر النّسا  زنم تیغ بر گردن اشقیا

و چنان بر فوج دشمن می‏زد که شهابی به سینه شب. چندی کارزار کرد

و چندی از تیره روزان به خاک افکنده از نَفَس افتاده بود که گروه نامردان در میانش گرفت و آماج تیر و نیزه و سنانش ساخت.

خشنود، با خود می‏ اندیشید که «تمام دردها و زخم ‏ها را به تن خریدارم تا مولایم حسین را شرط جانبازی به جای آرم.

نویسنده: امیر خوش نظر

 

دانلود عکس با کیفیت بالا

عکس نوشته شب چهارم محرم شب حٌر طراحی شده توسط مرکز آفرینش های فرهنگی صابرین

دیدار با مولایش حسین علیه السلام

حُرّ به دیدار مولا واصل می‏ شد؛

امّا دیده بر زمین دوخته بود و سر به زیر انداخته: «من ... من حُر، پسر یزید ریاحی هستم؛

همو که ... اول بار راه بر تو بست و دل کودکانت را شکست،

اکنون به پوزش خواستن آمده ‏ام، آیا ... مرا بازگشتی هست؟»

یک آن نگاهش با نگاه امام علیه‏ السلام تلاقی کرد.

چشم‏ های مولا نجیب بود و مهربان، گویی حسین علیه‏ السلام به انتظار او بوده است.

لب‏ های خشک امام علیه‏ السلام به سخن باز شد و جان تشنه حُر را سیراب از زلالِ رحمت الهی کرد:

«آری، پروردگار آنان را که به سوی او بازگردند، می‏ پذیرد».

چه شیرین و سبک بود آن احساس که با ترنّم این کلامِ روح ‏فزا در رگ‏ های ملتهب حرّ دوید و او را به وجد آورد!

بگذار تیغ ‏ها او را در برگیرند و تکّه تکّه ‏اش کنند.

بگذار سینه مالامال از محبت حسینی ‏اش را دشنه‏ های کینه اموی بدرند.

چه باک! این جان و هزاران چون این جان فدای حسین علیه‏ السلام...

 «ای فرزند رسول خدا! رخصتم ده تا اولین کسی باشم که از حَرم خدایی‏ ات دفاع می‏ کنم و به پای تو جان می‏ بازم».

نویسنده: امیر خوش نظر

 

دانلود عکس با کیفیت بالا 

 

عکس نوشته مجلس سوم (مسلم ابن عقیل) طراحی شده توسط مرکز آفرینش های فرهنگی صابرین

مجلس سوم

«مردی که صبح امیر بود، شب کسی را نداشت»

به آنکه طناب دور گردنش می‌انداخت، به آنکه به اسیری او را سوار اسب می‌کرد،

به مردی که تازیانه بالا برده بود تا تنش را سیاه کند، به مردمی که ایستاده بودند به تماشا،

به هر کسی که آنجا بود التماس می‌کرد:

"به حسین علیه‌ السلام بگویید، مسلم گفت: "نیا! مسلم گفت نیا".

به زنی که دلش رحم آمده بود و آبش داده بود،

به رهگذرانی که نمی‌شناخت، حتی به بچه‌ها می‌گفت.

شمشیر بالا برده بودند گردنش را بزنند،

به مردمی که پایین دارالاماره منتظر ایستاده بودند سرش پایین بیفتد التماس می‌کرد:

"یکی را روانه کنید به حسین بگوید که نیا"

«مسلم ابن عقیل»

نویسنده: فاطمه شهیدی

 

دانلود عکس با کیفیت بالا