حوالی خدا

وبلاگ حوالی خدا وابسته به مرکز آفرینش های فرهنگی صابرین (پوستر ها تولیدی می باشد)
  • حوالی خدا

    وبلاگ حوالی خدا وابسته به مرکز آفرینش های فرهنگی صابرین (پوستر ها تولیدی می باشد)

مشخصات بلاگ

وبلاگ حوالی خدا وابسته به مرکز آفرینش های فرهنگی صابرین (پوستر ها تولیدی می باشد)

آخرین نظرات
  • ۲۹ آذر ۹۹، ۱۹:۵۶ - تری سدیم سیترات
    مبارکه
  • ۲۹ آذر ۹۹، ۱۸:۲۰ - هونیا موتور
    عالی

۵ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «کتاب آفتاب در محاق» ثبت شده است

عکس نوشته تولد امام کاظم علیه السلام طراحی شده توسط مرکز آفرینش های قرهنگی صابرین

صبح سردی بود. با امام کاظم علیه السلام می رفتیم به زمین های کشاورزی سر بزنیم.

غلام سیاهی ما را دید و بدون اینکه بشناسدمان، برایمان هیزم آورد و آتش روشن کرد و غذا داد بخوریم تا گرم شدیم.

هنگامی که می خواستیم برویم، امام فرمود: صاحب این غلام را پیدا کن.

پیدایش کردم. حضرت به او فرمود: می خواهم غلامت را با زمینی که در آن کار می کند بخرم. می فروشی؟

مرد فروخت؛ هم غلام را، و هم زمین را به هزار دینار.

بعد امام، غلام را صدا زد و به او فرمود: از همین حالا آزادی؛ این زمین هم مال خودت.

اما غلام هاج و واج نگاه می کرد و گویا نمی شنید و نمی فهمید امام چه می فرماید.

امام که چنین دید، فرمود: چرا تعجب کرده ای؟

خدای بزرگ در قرآن کریم می فرماید که خوبی را باید با خوبی پاسخ داد.

منبع: کتاب آفتاب در محاق، مرثا صامتی

 

دانلود عکس با کیفیت بالا 

عکس نوشته ویژه میلاد امام موسی کاظم (علیه السلام) طراحی شده توسط مرکز آفرینش های فرهنگی صابرین

برادرش عبدالله از ادعای امام شیعیان بودن، دست برنمی داشت.

موسی علیه السلام که دید مردم دارند گمراه می شوند،

دستور داد آتشی افروختند و نشست وسط شعله ها و شروع کرد به حرف زدن با مردم.

تمام که شد، لباسش را تکاند و آمد بیرون.

بعد به عبدالله گفت: مگر نمی گویی بعد از پدرمان تو امامی؟ پس برو جلو و درون آتش بنشین!

عبدالله نمی دانست چه کار کند. بدجور رسوا شده بود. بلند شد و رفت.

حالا دیگر همه فهمیده بودند امام کیست.

منبع: کتاب آفتاب در محاق، مرثا صامتی 

 

دانلود عکس با کیفیت بالا 

عکس نوشته ولادت امام موسی کاظم (ع) طراحی شده توسط مرکز آفرینش های فرهنگی صابرین

زن نشسته بود وسط کوچه کنار بچه هایش؛ گریه می کردند.

امام موسی کاظم علیه السلام پرسید: چرا گریه می کنید؟

گفت: تو هم مثل بقیه، می پرسی و می روی.

اما حضرت باز پرسش خود را تکرار فرمود.

زن گفت: بچه هایم بی پدرند. گاومان هم مرد و حالا به نان شبم محتاج شده ام.

باب الحوائج علیه السلام ایستاد کنار کوچه و شروع کرد به نماز خواندن.

سپس زیر لب چیزهایی گفت و آن گاه چوبی برداشت و به گاو مرده زد.

حیوان ناگهان به خود تکانی داد و زنده شد.

امام آرام آرام شروع به رفتن کرد که زن دوید دنبالش و پرسید:

تو عیسی بن مریم هستی؟

فرمود: عیسی بن مریم نه؛ موسی بن جعفر!

منبع: کتاب آفتاب در محاق، مرثا صامتی

 

دانلود عکس با کیفیت بالا 

عکس نوشته تولد امام موسی کاظم (علیه السلام) طراحی شده توسط مرکز آفرینش های فرهنگی صابرین

«حمیده»

خودش بود. همان کنیزی که جعفر بن محمد می گفت؛ با همان نشانه ها.

برده فروش اصرار می کرد: هفتاد درهم؛ نه کمتر، نه بیشتر. دودِل مانده بود.

نمی دانست امام صادق علیه السلام توی کیسه چقدر گذاشته. چاره ای نداشت. نشمرده داد دست برده فروش.

مرد پول ها را گرفت و شروع کرد به شمردن. هفتاد درهم بود؛ دقیقِ دقیق، نه کمتر، نه بیشتر!

کنیز را با احترام آوردند خانه ششمین امام. صدایش می کردند «حمیده»

از حج برمی گشتیم. محله اَبواء که رسیدیم، همه خسته بودند. ایستادیم برای استراحت. غذا می خوردیم که خبر دادند حال حمیده خوب نیست.

جعفر بن محمد علیه السلام بلند شد؛ انگار منتظر چیزی باشد....

وقتی بر می گشت، خوشحال بود. تا آن روز ندیده بودم این طور خوشحال باشد و بخندد.

حمیده مادر شده بود؛ مادر موسی، وارث امامت.

منبع: کتاب آفتاب در محاق، مرثا صامتی 

 

دانلود عکس با کیفیت بالا 

عکس نوشته ویژه شهادت امام محمد باقر علیه السلام طراحی شده توسط مرکز آفرینش های فرهنگی صابرین

 

[امام محمد باقر علیه السلام] مرد فقیر را که دید، نشست کنارش توی خرابه

[امام] گفت: “ کاری داری بگو برایت انجام دهـم. ”

[مرد فقیر]:شما امامیـد، نشسته‌اید توی خرابه ...؟!

[امام] نگاهش کرد، گفت: “پدرمان که یکی‌است، پس برادریم!

شهرمان هم که یکی است، پس همسایه‌ایم!

خدامان هم که یکی‌است، پس بنـده‌ایم! چـرا ننشیـنم؟”

 

منبع: کتاب آفتاب در محاق

 

دانلود عکس با کیفیت بالا