عکس نوشته ویژه شهادت امام سجاد (علیه السلام) طراحی شده توسط مرکز آفرینش های فرهنگی صابرین

روایت اول: مردِ قدر نشناس

داشتیم کم کم آمده خواب می شدیم که دیدم علی بن الحسین دارد آماده می شود از خانه بیرون برود.

یعنی این موقع شب کجا می خواست برود؟ کمی که فکر کردم، حدس زدم قصد دارد کجا برود.

یادم افتاد امشب شب جمعه است. مقداری پول برمی دارد و کمی هم آرد.

من هم آماده می شوم و می گویم: من هم با شما می آیم.

صورت هامان را می پوشانیم و از خانه خارج می شویم. کوچه ها خلوت است و تاریکی همه جا را پرکرده.

هنوز شب به نیمه نرسیده، ولی مردم به خانه هاشان رفته اند. صدای زوزه سگ ها از دور و نزدیک به گوش می رسد.

ماه بالای سرمان می درخشد و راه مان را روشن می کند.

جلو در خانه رنگ و رو رفته ای می رسیم. امام دور و برش را نگاه می کند و بعد درمی زند.

پسر عموی امام در را باز می کند و با دیدن ما لبخند بر صورت لاغر و نحیفش می نشیند.

امام با او دست می دهد و بعد پول ها را توی دستش می گذارد. من هم کیسه آردی را که برداشته بودیم، به او می دهم.

او می گوید: امشب کمی دیرتر آمدید. خیلی وقت است منتظر شما هستم.

بعد از امام تشکر می کند و می گوید: ای مرد نیکوکار! خدا به تو خیر دهد!

تو که یک غریبه هستی، به ما کمک می کنی،

ولی پسر عمویم علی بن حسین با اینکه ادعای امامت می کند و حال و روز ما را می داند،

باز خبری از حال ما نمی گیرد. خدا به او خیر ندهد!

نمی دانم در برابر یاوه های این مرد چه بگویم. رنگم عوض می شود و دندان هایم را از خشم روی هم می فشارم.

امام که متوجه حالم می شود، دستم را آرام فشار می دهد؛ مبادا چیزی بگویم.

مرد باز از امام تشکر می کند و بعد در را می بندد.

همان گونه که توی کوچه های تاریک قدم می زنیم،

به این فکر می کنم که چرا امام به این مرد خودخواه و قدرنشناس کمک می کند.

منبع: داستان های بحارالانوار، جلد 9، صفحه 118

 

دانلود عکس با کیفیت بالا